ویژه سی سالگی انقلاب ؛ مستر ترات گفت: ما از درون کاخ اطلاعات دقیقی داریم
*مسترترات و تدارک سلطنت محمدرضا
دو هفته آخر سلطنت رضا خان، من درگیر مسائلی بودم که به تعیین سرنوشت بعدی حکومت پهلوی پیوند قطعی داشت. نزدیکی من به ولیعهد و دوستی منحصر بهفرد او با من عاملی بود که سبب شد تا در این مقطع حسّاس نقش رابط او را با مقامات اطلاعاتی انگلستان عهدهدار شوم.
در این روزها، من تنها یار محرم و صمیمی محمدرضا بودم. ارنست پرون یکی دوماه قبل از شهریور 20، تحت این عنوان که میخواهم خانوادهام را ببینم، ایران را ترک کرد و سپس، پس از تحکیم حکومت محمدرضا و سلطنت او، بازگشت. این سفر او جمعاً 5 ـ 6 ماه طول کشید. فوزیه هم به اتفاق دخترش شهناز (که فکر میکنم یکی دوساله بود) توسط محمدرضا به مصر فرستاده شد، تا از جریانات ناراحت نشود. لذا، طی این مدّت محمدرضا با من تنها بود.
بعدازظهر یکی از روزهای نهم یا دهم شهریور، ولیعهد به من گفت: "همین امروز به سفارت انگلیس مراجعه کن. در آنجا فردی است به نام ترات که رئیس اطلاعات انگلیس در ایران و نفر دوم سفارت است. او در جریان است و دربارة وضع من با او صحبت کن." محمدرضا اصرار داشت که همین امروز این کار را انجام دهم. نمیدانم نام ترات و تماس با او را چه کسی به محمدرضا توصیه کرده بود. شاید فروغی، شاید قوام شیرازی و شاید کس دیگر؟!
من به سفارت انگلیس تلفن کردم و گفتم با مسترترات کار دارم. تلفنچی به او اطلاع داد. خودم را معرفی کردم و گفتم که از طرف ولیعهد پیغامی دارم. از این موضوع استقبال کرد و گفت: "همین امشب دقیقاً رأس ساعت 8 به قلهک بیا!" (در آن موقع، که تابستان بود، سفارت در قلهک قرار داشت) "در آنجا، در مقابل در سفارت جنگل کوچکی است، در آنجا منتظر من باش!" سپس مشخصات خود را به من داد، که قدش 180 سانت است، باریک اندام است و حدود 45 ـ 50 ساله و گفت که همانجا قدم بزنم و او، که مرا قبلاً ندیده بود، میتواند مرا بشناسد! من چند دقیقه قبل از موعد مقرّر رسیدم، ولی به قسمت موعود نرفتم و کمی بالاتر قدم زدم و رأس ساعت 8 به محل قرار رفتم. دیدم که از جنگل خبری نیست و تنها یک زمین بلاتکلیف است که تعدادی درخت در آنجا کاشته شده و حدود 2000 متر مساحت دارد. دقیقاً رأس ساعت 8 فردی از در سفارت خارج شد و از آن سمت خیابان به طرف من آمد، دیدم که مشخصات او با مستر ترات تطبیق میکند.
به هم که رسیدیم به فارسی سلیس گفت: "اسمتان چیست؟!" گفتم: "فردوست!". گفت: "خوب، من هم ترات!" و دست داد. بلافاصله پرسید که موضوع چیست؟ گفتم که ولیعهد مرا فرستاده و نام شما را به من داده تا با شما تماس بگیرم و بپرسم که وضع او چه خواهد شد و تکلیفش چیست؟ ترات مقداری صحبت کرد و گفت که محمدرضا طرفدار شدید آلمانها است و ما از درون کاخ اطلاعات دقیق و مدارک مستند داریم که او دائماً به رادیوهایی که در ارتباط با جنگ است، به زبانهای انگلیسی و فرانسه و فارسی، گوش میدهد و نقشهای دارد که خود تو پیشرفت آلمان در جبههها را برایش در آن نقشه با سنجاق مشخصّ میکنی! من گفتم که من صرفاً پیامآور و پیامبر هستم و مطالبی که فرمودید را به محمدرضا منعکس میکنم! ترات گفت: "به هر حال من آماده هستم که هر لحظه، حتی هر شب، در همین ساعت و در همین محل با شما ملاقات کنم. شما هم هیچ نگران وقت نباش، که مبادا مزاحم باشی، چنین چیزی مطرح نیست و هر لحظه کاری داشتی تلفن کن!"
من به سعدآباد بازگشتم و جریان را به محمدرضا گفتم. او شدیداً جا خورد و تعجب کرد که از کجا میداند که من به رادیو گوش میدهم و یا نقشه دارم و غیره! من گفتم: "خوب، اگر اینها را ندانند پس فایدهشان چیست؟!" محمدرضا گفت: "حتماً کار این پیشخدمتها است!" گفتم: "حالا کار هر که است شما به این کاری نداشته باش، برداشت شما از اصل مسئله چیست؟!" محمدرضا گفت: "فردا اوّل وقت با ترات تماس بگیر و با او قرار ملاقات بگذار و بگو که همان شب با محمدرضا صحبت کردم و گفت که نقشه را از بین میبرم و رادیو هم دیگر گوش نمیکنم؛ مگر رادیوهایی که خودشان اجازه دهند آنها را بشنوم!"
شب بعد، به همان ترتیب، ترات را در همان محل دیدم. در ملاقاتها با ترات من همیشه 5 ـ 6 دقیقه زودتر میرسیدم، چون احتمال خرابی اتومبیل در راه را نیز محاسبه میکردم. ولی ترات همیشه همان رأس ساعت 8 از در سفارت خارج میشد. به ترات گفتم که محمدرضا گفته که نقشهها را پاره میکنم و رادیوی بیگانه هم گوش نمیدهم، مگر آن رادیوهایی که با اجازه شما باشد. ترات گفت: "خوب، ببینیم که آیا او در این بیانش، صداقت دارد یا نه؟!" گفتم: "من کی شما را ببینم؟!" گفت: "هر موقع که بخواهی، فردا هم میتوانی ببینی، ولی فعلاً جوابی جز این ندارم." این ملاقات کوتاه بود. ترات هیچگاه صحبت اضافی نمیکرد و مشخص بود که فرد اطلاعاتی ورزیدهای است. در عین حال خشن نیز بود. البته با من موردی نبود که خشونت نشان دهد، ولی از چهرهاش مشخص بود که فرد خشنی است.
همان شب من جریان ملاقات دوم را به محمدرضا گفتم. او بلافاصله رادیو را کنار گذاشت و دستور داد که نقشه و ریسمان و سنجاق و... را جمعآوری کنم و گفت که دیگر در اتاق من از این چیزها نباشد!! او بلافاصله از من خواست که به ترات تلفن کنم! خیلی دلواپس بود و شور میزد. میخواست هر چه زودتر تکلیفش روشن شود و در عین حال از علیرضا (برادر تنیاش) وحشت داشت و میترسید که انگلیسیها او را روی کار بیاورند! من به ترات تلفن کردم. او گفت که من فعلاً با این سرعت کاری ندارم، ولی شما هر روز تلفن کن! به هر حال، هر روز تلفن میزدم.
فکر میکنم چهار یا پنج روز پس از اوّلین ملاقات بود که ترات گفت: "امشب همانجا بیا!" سر قرار رفتم. ترات گفت: "محمدرضا پیشنهادات ما را انجام داده و این خوب است، البته ما نمیگوییم که به هیچ رادیویی گوش ندهد، به هر رادیویی دلش خواست گوش بدهد، ولی مسئله نقشه برای ما اهمیت دارد که این چه علاقهای است که او به پیشرفت قوای آلمان داشت! بهر حال یک اشکال پیش آمده. روسها صراحتاً مخالف سلطنت هستند و خواستار استقرار رژیم جمهوری در ایران میباشند! آمریکاییها هم بیتفاوتند و میگویند برای ما فرقی نمیکند که در ایران جمهوری باشد یا سلطنت، و بیشتر هم چون رژیم جمهوری را میشناسند به آن راغباند. ولی خود ما به سلطنت علاقمندیم، به دلایلی که آمریکاییها متوجه نیستند، ولی روسها دقیقاً متوجهند! آمریکاییها نمیدانند که در جمهوری ایران برای آنها مشکلات جدیدی پیش خواهد آمد. لذا من باید نخست با آمریکاییها صحبت کنم و آنها را توجیه کنم و زمانی که مسئول مربوطه قانع شد، وزنة ما سنگین میشود و دو نفری به سراغ روسها خواهیم رفت. این بحث طبعاً چند روزی طول میکشد، ولی شما طبق معمول هر روز تلفن کن!"
من همان شب سخنان ترات را دقیقاً به اطلاع محمدرضا رساندم و هر روز به سفارت تلفن میزدم. تا چند روز میگفت که مطلب تازهای ندارم و به طور جدی دنبال قضیه هستم. به هر حال پس از حدوداً 4 ـ 5 روز مجدداً او را در همان محل و در همان ساعت دیدم. گفت: "من آمریکاییها را قانع کردم که در ایران وضع موجود و رژیم سلطنت مناسبتر از جمهوری است. آنها هم پذیرفتند و گفتند که شما در مناطقی چون ایران با تجربهتر و مطلعتر هستید و حرف شما را قبول داریم. من هم گفتم که خیر، این قبول داشتن فایدهای ندارد، شما باید در مقابل رقیب مشترکمان، یعنی روسها، در کنار ما بایستید و از موضع ما دفاع کنید." خلاصه در ملاقات آن روز، منظور ترات این بود که بفهماند توانسته موافقت آمریکاییها را جلب کند و البته میگفت که آمریکاییها هنوز نیز باطناً بیتفاوت هستند، ولی علاقمندند که خواست انگلیسیها اجرا شود و قول دادهاند که محکم در کنار آنها بایستند! ترات گفت: "به نظر من مسئله حل شده است، چون روسها به کمک آمریکاییها، بهخصوص از نظر وسایل جنگی، احتیاج دارند و در مذاکرات مشترک ما و آمریکا با نماینده شوروی، او مجبور است تسلیم شود. این مسئله نیز طول میکشد، ولی تو مانند سابق روزانه تلفن کن!".
یکی دو روز بعد باز ملاقات رخ داد و این بار ترات گفت که متأسفانه ما نتوانستیم روسها را حاضر به پذیرش محمدرضا کنیم! نمایندة آمریکا تهدید کرده است که ما در روابطمان تجدیدنظر خواهیم کرد (که البته بلوف بود) و شما باید از مسکو اختیارات کامل و دستورات صریح و واضح بگیرید و اعلام کنید که خواست دو دولت بریتانیا و آمریکا این است!
نمیدانم حرفهای ترات تا چه حد با واقعیت منطبق بود؟! آیا واقعاً چنین بود و یا میخواست محمدرضا را بیشتر در ترس و التهاب و انتظار شدید قرار دهد؟! نکتة دیگری که به این فرض دامن میزند، رفتار مشکوک علی قوام (پسر قوامالملک شیرازی و شوهر اشرف) بود! او همزمان با ملاقاتهای من و ترات (که البته من و محمدرضا از او مخفی میکردیم) هر روز نزد محمدرضا میآمد (همسرش در سعدآباد بود و او حق داشت به کاخ بیاید). تلاش علی قوام در دامن زدن به التهاب و ترس محمدرضا بود. گاهی که هواپیمایی بر فراز تهران پرواز میکرد، داد میزد: "هواپیمای روسها! میخواهد کاخ را بمباران کند!" مستقیماً به محمدرضا نمیگفت، ولی رو به من میکرد و میگفت: "حسین، اگر میخواهی خطری متوجهت نشود، بیا برویم در سفارت انگلیس پناهنده شویم، پناهنده موقت، وقتی خطر رفع شد بیرون میآییم! من خودم هر روز همین کار را میکنم!" من گفتم: "چطور؟ آیا راهت میدهند؟" گفت: "البته، کار مشکلی نیست. دربان در را باز میکند و میروم داخل و وقتی خطر رفع شد بیرن میآیم!" به هر حال، طوری بلند صحبت میکرد که محمدرضا نیز بشنود و بداند که یکی از راههای نجاتش پناهنده شدن به سفارت انگلیس است! خلاصه، علی قوام تا هواپیما میدید از جا میپرید و میگفت: "حسین، بدو مخفی شویم، جانمان در خطر است". این حرکات علی قوام تا 24 شهریور ادامه داشت و باعث اضطراب محمدرضا میشد.
بالاخره 24 شهریور بود که ترات به من گفت: "با عجله همین امشب ترتیب کار را بده و هر چه زودتر محمدرضا به مجلس برود و سوگند بخورد و تأخیری در کار نباشد." من به محمدرضا اطلاع دادم. او هم مقامات مربوطه را تلفنی احضار کرد، توسط فروغی استعفانامه رضا خان، که منتظر تعیین تکلیف ولیعهد بود، تقریر شد و مقدمات رفتن رضا خان و انتصاب محمدرضا به سلطنت تدارک دیده شد. من در این صحنهها حضور نداشتم. حدود ساعت 12 شب بود که محمدرضا به من گفت کار تمام شده و ترتیبات لازم داده شده است. به این ترتیب روز 25 شهریور استعفای رضا خان و انتصاب محمدرضا به سلطنت به مجلس اعلام شد و روز 26 شهریور محمدرضا در مجلس سوگند خورد و رسماً شاه شد.
*انگلیسیها و علیرضا
همانطور که گفتم گرایش رضا خان و محمدرضا به آلمان نازی مسئله واضحی بود و آنها تا مدتی تردید نداشتند که هیتلر پیروز خواهد شد. پس از اشغال ایران، انگلیسیها هنوز تردید داشتند که شاید محمدرضا پس از سلطنت و آنگاه که احساس قدرت کند خود را به شکلی در اختیار هیتلر قرار دهد و لذا میخواستند او را کاملاً و صددرصد مطیع و مهار کنند.
مهرة دیگری که مورد نظر انگلیسیها بود، علیرضا بود. در آنموقع، علیرضا حدود 19 سال داشت و از نظر خصال و شخصیت شباهت تام و تمامی به رضا خان داشت. فردی بیرحم و خشن و بدون منطق بود و انگلیسیها روی این خصوصیات او شناخت دقیق داشتند و میدانستند که امکان اینکه در شخصیت او بعداً یک شکوفایی ایجاد شود وجود ندارد و لذا محمدرضا را از نظر شخصیت بر علیرضا ترجیح میدادند. ولی به هر حال، مانورهای ترات یک تنبیه برای محمدرضا محسوب میشد و انگلیسیها ابائی نداشتند که علیرضا را به رخ او بکشند.
ترات، تلویحاً ولی به نحو گویایی، میگفت که ما اگر سلطنت را میپذیریم، محمدرضا تنها کاندید ما نیست، ما افراد دیگری را نیز در خانواده پهلوی داریم! منظورش این بود که به محمدرضا بفهماند که تو که با پدرت در کنار آلمانها قرار گرفتی و به ما خیانت کردی، حالا صحیح نیست که انتظار داشته باشی استفادهاش را ببری! در واقع منظور تهدید بود و محمدرضا هم هر کاری از دستش برمیآمد برای تضمین دادن به انگلیسیها انجام داد. فقط علیرضا نبود، از عبدالرضا هم نام میبردند. ولی طبیعی بود که به دلایل روشنی انگلیسیها قلباً محمدرضا را بر علیرضا و عبدالرضا ترجیح میدادند و مهمترین دلیل همان تفاوت شخصیت محمدرضا و انعطافپذیری او بود.
انگلیسیها بعدها علیرضا را رها نکردند و رابطهشان را با او حفظ کردند. تا دو سه سال بعد خیلی واضح به طور منظم در کاخ علیرضا با او تماس میگرفتند و علیرضا نیز تلاش میکرد تا کمتر با برادرش مواجه شود. او شخصیتاً سیاست نداشت و نمیتوانست آنچه را در درونش است مخفی نگه دارد و همین به بهای جانش تمام شد.
خلاصه، شاید مسئله به آن بغرنجی که ترات مطرح میکرد نبود! آمریکاییها در خاورمیانه در آن زمان احتیاج مبرم به راهنمایی انگلیسیها. با قرنها تجربهاش، داشتند و تصور میکنم حتی امروز هم چنین باشد. طبیعی بود که آمریکاییها را با یک جلسه و یا حتی یک تلفن میتوانستند قانع کنند. میرسیم به شورویها! روسها در آن زمان نیاز شدید به کمک آمریکا داشتند و طبعاً نمیتوانستند با نظر آنها مخالفت کنند، چنانکه موافقت هم کردند! ولی آیا این توافق واقعاً به این مدّت طولانی و فشار شدید روحی بر محمدرضا نیاز داشت؟ من تردید دارم و شاید بتوانم بگویم یقین دارم که انگلیسیها میخواستند به محمدرضا کاملاً تفهیم کنند، به نحوی که هیچگاه فراموشش نشود، که این ما بودیم که تو را شاه کردیم و طبعاً انتظاراتی داریم و این انتظارات باید اجرا شود.
*فرار رضا خان
رضا خان استعفانامهای را که فروغی تهیه کرده بود، امضا کرد و صبح 25 شهریور به سوی اصفهان حرکت کرد.
شب قبل محمدرضا به من اطلاع داد که فردا پدرم در کاخ مرمر حاضر میشود و تهران را ترک میکند. من نیز به کاخ مرمر رفتم و گوشهای ایستادم. تشریفات دربار سریعاً اطلاع داده بود و تعدادی از رجال کشوری و لشکری حاضر بودند. آنها دور تا دور بزرگترین سالن کاخ مرمر به طور منظم ایستاده بودند. من از بیرون نگاه میکردم، ولی صحیح نبود که وارد شوم. پس از مدتی رضا خان آمد و ولیعهد هم پشت سرش بود. با هم وارد سالن شدند. رضا با لباس کامل نظامی و شنل آبی بود. من طوری ایستادم که هم جزء مدعوین نباشم و هم بشنوم.
مضمون گفته رضا خان این بود که من چون پیر و فرسوده شدهام، مسئولیت مملکت را باید به یک فرد جوان، که ولیعهد است، واگذار کنم و از شما انتظار دارم که از ولیعهد به عنوان شاه آینده ایران حداکثر پشتیبانی را بکنید! حاضرین هم گفتند: "اطاعت میشود." و تعظیم کردند. رضا عصایش را به علامت خداحافظی بلند کرد و بیرون آمد. مراسم چنان کوتاه بود که باعث تعجّب من شد. حدوداً فکر میکنم 5 دقیقه طول کشید!
رضا خان و ولیعهد و فروغی بیرون آمدند. اتومبیل شاه را به جلوی در ورودی ساختمان آورده بودند. جلوی ماشین به فرمانده اسکورتش، که یک سروان شهربانی بود، گفت: "من دیگر کسی نیستم که مورد تهدید واقع شوم و شما نباید دنبال من بیایید، وگرنه مجازت میشوید." موقعی که خواست سوار اتومبیل شود مرا دید و گفت: "حسین، ازت خداحافظی میکنم!" من هم احترام نظامی گذاشتم و او بهسرعت سوار شد و تنها با صادقخان (رانندهاش) رفت. خانوادهاش قبلاً به اصفهان رفته بودند و رضا خان هم عجله زیادی داشت که سریعتر تهران را ترک کند، تا به دست قشون روس که هر لحظه ممکن بود از کرج به تهران برسند، نیفتد.
پس از حرکت اتومبیل رضا خان، ناصرخان امیرپور، فرمانده اسکورت، به سار موتورسوارها گفت: "من میروم ولی شما نیایید چون ممکن است دیده شوید!" او، که با من رفیق صمیمی بود، به من گفت که من نمیتوانم او را تنها بگذارم، تنها میروم ولو از شاه کتک بخورم، چون رضا خان گفته بود که اگر بیایید مجازات میشوید و مجازات او هم همان عصا بود!به هر حال، فرمانده اسکورت با موتور به تنهایی راه افتاد. او پس از بازگشت برایم تعریف کرد: "من با فاصله چند کیلومتر، به طوری که دیده نشوم تا اصفهان پشتسر اتومبیل رفتم و همه تکنیکها را به کار بردم که مرا نبیند، چون گاهی پشتسرش را نگاه میکرد. در جادة قم، ماشین به یک سهراهی رسید (احتمالاً سهراهی ساوه). در آنجا، ارتش انگلیس از ساوه به سمت تهران میآمد. حدوداً یک تیپ بود و وارد جادة قم ـ تهران شده بود. جاده را بسته بودند. اتومبیل ایستاد و من هم توانستم خودم را بهتدریج نزدیک کنم. یکی دو دقیقه پس از توقف اتومبیل، یک افسر عالیمقام انگلیسی آمد، چون رضا خان را با لباس و شنل آبی شناخته بودند و به فرمانده تیپ اطلاع داده بودند. فرمانده تیپ بلافاصله دستورات شدید داد که نیروها از جاده خارج شوند. رضا خان هم از اتومبیل پیاده شد و به در آن تکیه داده بود. سپس، فرمانده تیپ نزد رضا خان آمد و احترام نظامی گذاشت و به واحدش دستور احترام داد و رضا خان به راه افتاد."
نکته قابل توجه دربارة عزیمت رضا خان، رفتار بوذرجمهری بود: کریم بوذرجمهری در کودتای حوت 1299 از سایر افراد فوج رضا خان درجهاش پایینتر بود. بعضی مانند یزدانپناه در آن زمان میرپنج (سرتیپ) بودند، ولی بوذرجمهری گروهبان بود و این آدم بیسواد با حمایت رضا خان به درجة امیرلشکری رسید و فرمانده یکی از دو لشکر مهم کشور (لشکر یک) شد.
بوذرجمهری شب قبل خانوادهاش را به اصفهان فرستاده بود و خودش هنوز در تهران بود. یکی دو روز بعد او نیز به اصفهان گریخت و فرماندهی لشکر را به معاونش، که یک سرتیپ بود، سپرد.
رضا خان قبل از عزیمت به صادقخان (رانندهاش) گفت که به بوذرجمهری مراجعه کن و اتومبیل را پر بنزین کن و چند حلب هم در صندوق عقب بگذار. بوذرجمهری مسئول نگهداری کلیة سوخت دو لشکر مستقر در مرکز بود و در آن شرایط جنگ نیز بنزین نایاب بود. پس از مدتی صادقخان به ساختمان ولیعهد آمد و گفت که به بوذرجمهری مراجعه کردم که باک را پر کنم و دو حلب اضافه بگیرم و او گفت که نمیدهم! ولیعهد با بوذرجمهری تماس گرفت و او هم که میدانست محمدرضا، شاه خواهد شد، پذیرفت. چند روز بعد اطلاع پیدا کردم که حدود هشتاد هزار حلب بنزین که برای واحدهای نظامی در عباسآباد ذخیره بود را یک افسر کمونیست به نام ناطقی (ستوان دو یا ستوان سه) آتشزده و آتشسوزی عجیبی ایجاد کرده است.
*قوام شیرازی و املاک پهلوی
رضا خان شب به اصفهان میرسد و در خانه فرد متمولی به نام کازرونی سکنی میگیرد. همان شب نیز قوامالملک شیرازی به اتفاق دکتر سجادی پشتسر او به اصفهان میآید.
آن شب ابراهیم قوام به رضا خان میگوید که شما که ایران را ترک میکنید، تکلیف مایملکتان چه میشود؟ لازم است که تکلیف آنها را روشن کنید! رضا خان با قوامالملک صحبتهایی میکند و میگوید که بنویسید. محضرداری را خبر میکنند و رضا خان دیکته میکند که آنچه دارم، اعم از منقول و غیرمنقول، را به ولیعهد واگذار میکنم. قوام هم تصحیحاتی انجام میدهد و رضا امضاء میکند. سپس رضا خان به سمت کرمان حرکت میکند و قوامالملک به سوی تهران قوامنامه را به فروغی داد و او هم در روزهای بعد در مجلس قرائت کرد.
رضا خان در طول سلطنتش تمام املاک مرغوب شمال را به زور سرنیزه به نام خود کرد. پس از سقوط او، تا مدتها روزنامهها و مجلات کشور پر بود از نمونههایی از غضب اموال مردم توسط رضا خان. البته گاهی پول مختصری هم به عنوان بهای آن میداد. املاک را به منطقههای مختلف تقسیم کرد و در هر منطقه یک افسر گمارد و کل املاک او را سرلشکر کریمآقاخان بوذرجمهری اداره میکرد. در سال 1319 (یکسال قبل از رفتن رضا خان از ایران) صورتحساب عایدی خالص سالیانه املاک پهلوی 62 میلیون تومان بود، که همه اینها را به محمدرضا منتقل کرد و سایر اولاد او بینصیب ماندند. بعدها آنها به رضا خان شکایت کردند و او نیز به محمدرضا نوشت که کاخهای فرزندان را به آنها انتقال دهد و علاوه بر آن به هر کدام یک میلیون تومان بپردازد، که سریعاً انجام شد.
اگر رضا خان خاطرات خود را مینوشت و در آن توضیح میداد که چرا هزاران هزار مالک را بیملک کرد تا خود مالک شود، دانستن انگیزه او جالب بود. تصور میکنم اگر خاطراتش را مینوشت باید میگفت که از نظر ملک سیری نداشتم! از شخصی که خود زمانی به رضا خان پیشنهاد فروش املاکش را داده بود پرسیدم. پاسخ داد: "اگر میخواستید رضا خان خوشحال شود، درجه بدهد، مقام بدهد و یا پیشنهادی را تصویب کند، بهتر بود قبل از شروع نام چند ملک را با مشخصات و قیمت آن مطرح میکردید و مطمئن بودید که کارتان انجام میشد!" همه و یا لااقل تعداد زیادی از کسانی که حق ملاقات با او را داشتند چنین پیشنهاداتی میدادند و این نقطهضعف بزرگ رضا خان بود. در روزهای اشغال ایران توسط متفقین، که انگلیسیها رضا را به عنوان یک مهرة بیارزش و مدفون میدانستند، رادیوی بی.بی.سی. سه روز متوالی دربارة املاک رضا خان سخن گفت و میگفت که بزرگترین خدمتی که رضا خان به مملکتش کرده، غصب کلیة اموال مردم شمال است!
منبع: http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=8711091244
نظر شما :