به مناسبت سالگرد شهادت شهید عباس کریمی ؛ نگاهی به زندگی سردار شهید عباس کریمی
«عباس» پسر «کربلایی احمد»
خبرگزاری فارس:«عباس کریمی قهرودی» چهارمین فرمانده «لشکر27 محمد رسول الله»به تاریخ 23/12/1363 در منطقه عملیاتی شرق رودخانه «دجله» شربت شهادت نوشید. پیکر او زمانی به تهران منتقل شد که تنها چند روز از اولین سالگرد شهادت «حاج محمد ابراهیم همت»میگذشت.
به گزارش خبر گزاری فارس، امسال ربع قرن از شهادت فرمانده نامدار لشکر 27 محمد رسول الله می گذرد. به همین مناسبت بناست از «عباس کریمی» بنویسم، فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله (ص).
همه از اول ماجرا شروع میکنند، اما من از آخرش آغاز میکنم.
*عباس و آخر کار
«عباس کریمی قهرودی» چهارمین فرمانده «لشکر پیاده - مکانیزه 27 محمد رسول الله»(که در سال 1387به دنبال تغییرات ایجاد شده «سپاه پاسداران» به «سپاه محمد رسول الله» تغییر ساختار پیدا کرد) به تاریخ 23/12/1363 در چهارمین روز عملیات «بدر» در منطقه عملیاتی شرق رودخانه «دجله» بر اثر اصابت ترکش گلوله توپ به ناحیه پشت سرش شربت شهادت نوشید. پیکر غرق در خون وگل حاج عباس زمانی به تهران منتقل شد که تنها چند روز از اولین سالگرد شهادت فرمانده پیشین لشکر محمد رسول الله (ص) یعنی «حاج محمد ابراهیم همت»میگذشت.
*عباس و اول کار
«قهرود» یک روستاست از توابع کاشان. در این روستا کشاورزی بود به نام «احمد» که او هم یک زن و یک دختر شیرخواره توی خانهاش داشت. زن احمد بدزا بود، یعنی هر چه بچه دنیا میآورد سقط میشدند، این دختر کوچولو هم خدایی سالم مانده بود.«احمد» از خدا پسر میخواستف از طرفی هم نمیخواست عیالش این همه اذیت شود. نیت کرد و رفت « کربلا». سال 1336 کربلا رفتن مثل امروز نبود، واقعا خون میخواست؛ البته خون دل. دست پربرگشت. بچه بعدی سالم بود، پسر هم بود، تازه بعد از آن، چهار تا بچه سالم دیگر هم به خانواده کربلایی احمد اضافه شد. اما پسر اول چیز دیگری است؛ آن هم اگر چنین حکایتی داشته باشد:
کربلایی احمد میگفت به حرم حضرت ابوالفضل دخیل بستم و زار زده بودم که یا قمر بنی هاشم من سلامت بچههایم را از تو می خواهم. خلاصه اینکه کربلایی احمد این پسر اول را تحفه حضرت عباس میدانست، برای همین هم اسمش را گذاشت«عباس»
*عباس و حال و هوای بچگی
کودکی عباس مثل همه بچههای روستایی در خانه و مدرسه و سر زمین کشاورزی گذشت. عباس یک پسر بچه ساده و سبکبار و پا برهنه بود که در کوچههای خاکی قهرود، پشتک و وارو میزد و شلنگ تخته میانداخت. البته زیاد شیطان نبود، ظاهرا از همان اول هم مظلومیتش بر شلوغبازیهایش میچربید. اما زبل بود. مدرسه که رفت هم درسش بد نبود، آن قدری درسخوان بود که پای آقاجان وعزیزش را به مدرسه یا پای معلم را به خانه باز نکند. برای دوران دبیرستان هم راهی تهران شد. بیخبرم که یک بچه ساده شهرستانی چطور آن روزها را در تهران سر کرد اما به هر حال تا ششم یا هفتم را در مدرسه «دارالفنون» خواند، بعدش هم به کاشان برگشت و در هنرستان نساجی مشغول تحصیل شد و آخر به خوبی و خوشی دیپلمش را گرفت.
*عباس و اولین دردسر زندگی
سال 1353 که دیپلم عباس را دادند دستش، اولین دردسر جدی عمرش هم یقهاش را گرفت. ماجرا از این قرار بود که عباس یک رفیق کاشانی داشت به اسم «امیر جهانی» که سر و گوشش میجنبید. تو خط کارهای سیاسی و اعلامیه و نوار سخنرانی امام و شعار نویسی و این قبیل کارها بود و عباس را هم کشید داخل این قضایا. عباس کم و بیش خبر داشت که خانوادهاش مقلد آقای خمینیاند و این سید مجتهد هم به دستور شخص شاه تبعید شده و در نجف است، در کاشان و قهرود هم کسی جرات ندارد علنا از ایشان اسمی ببرد. هر چه بود عباس هم شد مبارز یا به قول ساواکی ها خرابکار ، یک روز که مشغول پخش کردن اعلامیه بودند مامورها (ساواکی یا ژاندارم، متاسفانه بیخبریم) به آنها مشکوک میشوند و میافتند پیشان. عباس که زبلتر و فشنگیتر از رفیقش بود از ماشین میپرد بیرون و خودش را گم و گور میکند اما امیر گیر میافتد و زیر شکنجه هر دو پایش قلم میشود و بالاخره هم زبان باز میکند. به این ترتیب عباس هم فراری میشود و تنها راهی که برای خلاص شدن از چنگ نیروهای رژیم پهلوی به ذهنش میرسد گرفتن دفترچه آماده به خدمت و رفتن به سربازی است.
*عباس و سربازی
«درجهدار وظیفه ، عباس کریمی قهرودی، جمعی رکن دو - حفاظت اطلاعات - پادگان «عباس آباد» تهران، ارتش شاهنشاهی ایران».
عباس آدم تودار و کم حرفی بود، جان میداد برای کارهای اطلاعاتی و یواشکی.
زود عصبانی نمیشد، آرام و خونسرد بود، سریع و بیدلیل تصمیم نمیگرفت، اتفاقات را هم خوب در ذهنش حلاجی میکرد. صداقت شهرستانی و وفا و صفای روستایی را هم به اینها اضافه کنید، چنین چهره مظلوم و چشمانی که اثری از برق شیطنت و شرارت در آنها دیده نمیشد، باعث شد که بفرستندش «رکن دو»- حفاظت اطلاعات - و عباس هم با خیال راحت اعلامیه میبرد داخل پادگان و از اتاق جناب سرهنگ تا خوابگاه سربازان وظیفه را بینصیب نمیگذاشت . اما ...
*عباس و درد سر دوم
قیافه آفتاب سوخته، تکیده و مظلوم این درجهدار جوان 20ساله روستایی اجازه نمیداد کسی به او شک کند. خودش هم دست به فیلمش حرف نداشت، اما دست بر قضاگیر افتاد و راهی بازداشتگاه شد. خبر که به پدرش رسید از طریق یکی از دوستانش که دایی یکی از سرهنگهای پادگان عباس آباد بود او را موقتا از بازداشتگاه خلاص کرد و دستش را گرفت و آورد خانه. همان شب مردم ریختند روی پشت بامها به الله اکبر گفتن. کربلایی هم که دید عباس غیبش زده شصتش خبردار شد و رفت روی پشت بام و دید که عباس با یک عشق و حال خاصی تکبیر میگوید،انگار که فریاد الله اکبرش از آنجا به گوش محمدرضای پدرسوخته میردس و خواب نازش را بر هم میزند. کربلایی هم که تازه نفس راحتی کشیده بود شاکی می شود که «پسر! دو ساعت نیست از هلفدونی بیرون آمدی ...» ولی گوش پسر اردش دیگر به این حرفها بدهکار نبود. عباس مظلوم و بی سر و صدا، حالا شده بود یکپارچه دردسر و شلوغ پلوغی.
*عباس و انقلاب
فرمان حضرت امام خمینی درباره ترک خدمت سربازی ارتش شاهنشاهی که پخش شد، عباس که سرباز چهارده ماه خدمت بود، از پادگان جیم شد و رفت قاطی تظاهرات و تجمعات مردم. به کاشان که نمیتوانست برگردد چون در یک شهر کوچک سریع شناسایی و دستگیر میشد. چند ماه باقی مانده را در تهران سر کرد. خواهرش ساکن پایتخت بود و او زیاد غریبی نمیکرد. انقلاب که پیروز شد برگشت سر خانه و زندگی پدرشاش . اما عباس دیگر خیلی فرق کرده بود، حتی ظاهرش هم متفاوت از گذشته بود و ریش تازهف سیاه و نرم، صورت آفتاب سوخته و بر و روی جذاب، مردانه و تحسینبرانگیز را هم به صفات همیشگیاش اضافه کرده بود و در اعمال و رفتارش هم دیگر آن آرامش قبلی به چشم نمیخورد و مادر حیران مانده بود که چطور عباسش در عرض چند ماه این طور عوض شده است. همه میگفتند:ماشاء الله پسر کربلایی احمد یلی شده ...
*عباس و عشق و حال انقلابی
راستش نمیدانم چطور باید حال و هوای 3- 2 سال اول انقلاب را شرح داد تا دلهای عافیت زده امروزی بتواند هضمش کند. آن روزها حتی رنگ آسمان هم فرق میکرد و دیگر ضرب المثل «به هر جا که روی آسمان همین رنگ است»، اعتباری نداشت. همه آدمها طور دیگری بودند. همه هوای هم را داشتند، همه در برابر دیگران احساس مسوولیت میکردند، همه نسبت به ...
بگذریم! این عبارات پاسخگوی منظور من برای وصف جو آن سالها نیست، فقط یقین دارم که دیگر در هیچ جای دنیا چنان شور و حالی تکرار نخواهد شد. خوش به حال آنهایی که حتی به اندازه چند روز درکش کرده باشند. عباس هم یکی از بیست میلیون جوان این مملکت بود که دیگر سر پا بند نمیشد. بازار کمیته که دغغ شد، معل نکرد و شد پاسدار کمیته، دم و دستگاه جهاد سازندگی که راه افتاد عباس هم شد جهادی. تا اینکه عشق تمام بر و بچههای ناب حزب اللهی پا گرفت و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی از لا به لای هرج و مرج و های و هوی ابتدای انقلاب سربرآورد و فریاد « هل من ناصر» سر داد.
*عباس و سپاه
همان طور که ذکر شد چند ماه اول انقلاب برای عباس مثل بقیه جوانهای سر تا پا انرژی شده کشور، به پاسداری از انقلاب گذشت، شده بود مصداق E= MC2 از گشت زنی در خیابانها و تعقیب ضد انقلابیون و طاغوتیان فراری تا کار با داس در مزارع. سپاه کاشان خیلی زود سامان گرفت. خرداد ماه 58 که نطفه سپاه کاشان بسته شد، عباس هم از قافله عقب نماند و همان دور اول رفت و اسمش را نوشت. در گزینش قبول شد و چون خدمت سربازی هم رفته بود به عنوان یک نیروی موثر و فعال در کارهای آموزش نظامی جای پایش را پیدا کرد. آن روزها هر کس که وارد سپاه میشد، اگر آموزش نظامی دیده بود یا سابقه مبارزات مسلحانه داشت خیلی زود تا حد فرماندهی تیم یا گروهان یا گردان بالا میآمد، اما عباس به دلیل روحیات خاصش کمتر جلوی دید بود و بیسر و صدایی او هم مزید بر علت میشد تا زیاد سر زبانها نیفتد و چشمگیر نشود. بیشتر به کارهای فردی و تکی (و احتمالا یواشکی) علاقه نشان میداد و در این زمینه خیلی هم مستعد بود.
در ابتدای امر هم کسی از قیافه او نمیتوانست متوجه درونیات و تفکراتش بشود. همان طور که ذکر شد انقلاب عباس را سراپا حرکت و خروش کرده بود ولی بی های و هویی و آرامش روحی او کماکان باقی بود.
کمی بعد از ورودش به سپاه، طی ماموریتی، یک گروه بیست نفره از سپاه کاشان به فرماندهی شهید «علی معمار» برای حفاظت از بیت حضرت امام عازم قم شد. آن روزها غائله «حزب خلق مسلمان» در قم اوضاع بدی را حاکم کرده و حفظ امنیت بیت حضرت امام دارای اهمیت ویژهای بود. با خاموشی آتش این فتنه، تیم اعزامی از سپاه کاشان به شهر خود بازگشت. غائله بعدی که کار دست انقلاب داد، غائله ترکمن صحرا بود. خبری از اینکه بچههای سپاه کاشان یا عباس کریمی در سرکوب این بلوا شرکت داشتهاند یا نه، در دست نداریم اما پس از این ماجرا، ضدانقلاب در سیستان و بلوچستان هم علم شلوغ بازی بلند کرد و شهرستان «ایرانشهر» هم شد مرکز این فتنه و دوباره گروهی از سپاه کاشان جمع شدند و رفتند «ایرانشهر» عباس در این مرحله بود که گل کرد.
عملکرد او در غائله ایرانشهر در مورد جمع آوری اطلاعات و طراحی عملیات برای سرکوب خوانین شورشی و اشرار مسلح، چشم همه را گرفت. یکهو میدیدند که عباس غیبش زد و همه نگران میشدند، یک دفعه هم سر و کله اش پیدا میشد و کلی اطلاعات بکر و دست اول با خودش میآورد. لباس محلی میپوشید و میرفت میان مردم و مینشست با آنها گپ زدن یا ریشش را میتراشید و با لباس شخصی به عنوان مسافر به سوراخ سنبههای شهر سرک میکشید و با موشکافی، ته و توی فتنه را درمیآورد. آن موقع بچههای سپاه به کد و رمز و به این تیپ کارهای تخصصی، نا آشنا و در مکالمات با بیسیم درمانده بودند و نمیدانستند چطور عمل کنند تا طرح و برنامهشان لو نرود که عباس آمد و پیشنهاد داد با لهجه غلیظ قهرودی پشت بی سیم صحبت کنند که برای مردم بلوچ کاملا ناآشناست.
این پیشنهاد چنان مؤثر افتاد که کسی فکرش را هم نمیکرد. مکالمات بیسیم از آن روز بر عهده عباس و یک هم ولایتیاش قرار گرفت و انقدر هم این کار را با تبحر و تسلط انجام دادند که همه بچه های سپاه حال میکردند و مینشستند کنار بیسیم تا عملیات مخابراتی عباس و هم ولایتیاش را بشنوند. مخلص کلام اینکه بلوای بلوچستان هم به همت بچههای سپاه آرام گرفت و پاسداران کاشانی بعد از چهار ماه به شهرشان برگشتند. تنور انقلاب هر روز عباس را پختهتر میکرد و روح پسر ساده و بیآلایش کربلایی احمد روز به روز قد میکشید، آنقدر بزرگ که دیگر در جثه نحیفش نمیگنجید.
*عباس و کردستان
کردستان که شلوغ شد، سپاه، یگانهای مجربش را عازم معرکه کرد. سپاه کاشان چون سابقه خوبی در ایرانشهر پیدا کرده بود نیروهای شرکت کننده در آن بلوا را به میدان کردستان فرستاد. عباس هم راهی شد و کردستان اولین صحنه جنگ به معنای واقعی کلمه را به او نشان داد، اما او کم نیاورد. در جنگ باشگاه افسران سنندج مردانه جنگید. راستش این است که ما ندیدیم عباس چه طوری جنگید ولی مطمئن هستیم که اگر کسی در جریان آن جنگ، «مردانه» وارد نمیشد تاب نمیآورد. اصلا جنگ در کردستان معروف به «جنگ مردانه» بود.
جو رعب و وحشتی که ضد انقلاب با جنایات وحشیانه خودش در کردستان حاکم کرده بود اجازه نمی داد هرکسی پا به آنجا بگذارد. تک وتوک خاطراتی از آن روزهای عباس به دستمان رسیده مثلا اینکه چند بار مهمات نیروهای تحت محاصره سپاه ته کشیده و عباس رفته معلوم نیست از کجا کلی مهمات آورده است. به هر حال بعد از سنندج رد پای عباس را در مریوان پیدا کردیم. مریوان به واقع جلوهگاه حقیقی عباس بود. از اولین روزهای حضور عباس در مریوان و دلیل اعزامش به این شهر اطلاع نداریم ولی میدانیم که عباس در مردادماه سال 1359 با هلی کوپتر وارد سپاه مریوان شد و در آنجا به پست اعجوبهای به اسم «احمد متوسلیان» خورد و....
*عباس کریمی و احمد متوسلیان
احمد متوسلیان پدیدهای خارقالعاده بود که از اکتشافات محیرالعقول نهضت حضرت روح الله محسوب میشود. سپاه پاسداران و کلا نیروهای مسلح چنین ابرمردی را تنها برای یک بار تجربه کرد و بس. هیچ چیز این بشر به عرفیات و قوانین مرسوم در نیروهای مسلح نمیخورد و در عین حال نزدیکترین نیروهای سپاه به یک فرمانده مقتدر نظامی هم بود. نمی دانم چطور بیان کنم که بد نفهمید.
احمد متوسلیان کسی بود که در عرض مدت کوتاهی آوازهاش زهره ضد انقلاب را در کردستان میترکاند و در عین حال شهره به خلوص، ایمان و تقوا بوده و هم دوست داشتنی. همرزمانش هم با دیدن او هم استخوان لرز میگرفتند، هم عاشقانه و مثل پدر، دوستش داشتند. این سردار بی همتا در طول نزدیک به سه سال فعالیت نظامی خود چنان کارنامه درخشانی از خود به جا گذاشت که هنوز دهان همه از تعجب باز مانده. اینکه عباس کریمی چطور با حاج احمد آشنا شد ما بیاطلاعیم. فقط می دانیم که آن روزها که حاج احمد فرمانده سپاه مریوان بود عباس را دید و خیلی زود استعداد او را در امور اطلاعات کشف کرد و عباس شد مسئول واحد اطلاعات و عملیات سپاه مریوان. نبوغ حاج احمد در کشف استعدادهای نظامی در مورد عباس هم درست عمل کرد و بعد از آن عباس شد بازوی اطلاعاتی احمدمتوسلیان. سپاه مریوان آن روزها مکتب خانه حاج احمد بود و شاگردان این مکتبخانه هر کدام بعدها هم برای خودشان یلی شدند، هم برای جنگ و سپاه. عباس هم در همین مکتب به بلوغ نظامی و عقیدتی رسید و شد آنچه که شد...
*عباس در یک خاطره
یکی از سران ضدانقلاب به نام «محمود آشتیانی» با عباس تماس گرفته بود که میخواهم با تو مذاکره کنم. یک جایی را هم برای مذاکره مشخص کرده بود. عباس به همراه بنده خدایی به نام «حمید» عازم محل قرار شده و آنجا از ماشین که پیاده میشوند معلوم میشد که «آشتیانی» راهنمایی فرستاده تا آنها را به محل استقرار او ببرد. همراه عباس بند دلش پاره میشود که عباس! به خدا توطئه است. اینها میخواهند بگیرند ما را. عباس میگوید: نترس برادر! با من بیا، غلط میکنند دست از پا خطا کنند. بقیه ماجرا از بیان «حمید» خواندنی است:
آقا این راهنما همین طوری ما را جلو میبرد و میپیچاند. یقین داشتم که کارمان تمام است. روزها فقط تا شعاع سه کیلومتری دور شهر، امنیت نسبی برقرار بود و برای رفتن به دورتر باید با ستون و تأمین میرفتیم. حالا عباس چهل پنجاه کیلومتر از شهر دور شده بود. آن هم تنها، تنها که نه، من هم بودم ولی مگر فرقی هم میکرد! بالاخره به یک ده رسیدیم. هرچی گیر دادم به عباس که بیا از اینجا برگردیم. دلیلی ندارد که اینها ما را اسیر نکنند یا نکشند، عباس محکم میگفت: من باید با این مردک صحبت کنم. تو نمیآیی، نیا. راستش اگر میتوانستم برمیگشتم، ولی دیگر جسارت تنها برگشتن رانداشتم. رسیدیم به خانهای که محل استقرار «آشتیانی» بود. روی تمام پشت بامها و پشت همه درها و پنجرهها دموکراتهای سبیل کلفت و کلاش به دست زل زده بودند به ما. شاید هاج و واج بودند که این دو تا دیگر چه خلهایی هستند. آنجا بود که صمیمانه و با اطمینان فاتحه خودم و عباس را خواندم. اما عباس انگار نه انگار. به قدری خونسرد و بی خیال بود که شک کردم نکند با حاج محمد هماهنگ کرده که الان بریزند این ده را بگیرند. قلبم مثل گنجشک میزد. ما نیروی اطلاعاتی بودیم و اگر زیر شکنجه میرفتیم حرفهای زیادی برای گفتن به برادران ضدانقلاب داشتیم. جلوی آشتیانی که نشستیم او شروع به صحبت کرد که ما میخواهیم با شما به توافقاتی برسیم، تا...
عباس نگذاشت حرف او تمام شود و خیلی محکم و با جسارت گفت: ببین کاک! شما و ما هیچ مذاکره ای نداریم. شما باید بدون قید و شرط اسلحه را زمین بگذارید و تسلیم بشوید.
دلم هری ریخت پایین. اگر ذرهای هم به نجاتمان امید داشتم، بر باد رفت. منتظر بودم که فی المجلس سوراخسوراخمان کنند. حق هم داشتند. عباس آنچنان از موضع قدرت آنها را تهدید میکرد که انگار لشکر «سلم و تور» پشت سرش هستند. با کمال تعجب دیدم محمود آشتیانی عکس العملی نشان نداد و دوباره خواست باب مذاکره را باز کند ولی این بار هم عباس با تحکم و ابهت خاصی حرف از تسلیم بی قید و شرط زد. هرچه محمود آشتیانی گفت عباس از حرف خودش کوتاه نیامد. گفت تضمینی نمیدهم، اگر کاری نکرده باشید امنیت دارید. صحبتشان که تمام شد مطمئن بودم که همانجا سرمان را گوش تا گوش می برند. ولی طوری نشد و راهنما دوباره ما را به ماشین رساند. تا زمانی که با ماشین وارد سپاه مریوان نشدیم منتظر بودم که یک جوری دخلمان بیاید و در دل عباس را لعن و نفرین میکردم که این دیگر چه جور مذاکرهای است.
چند روز بعد که آشتیانی و پنجاه شصت نفر از مزدورهایش آمدند و تسلیم شدند نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورم. تسلیم آنها ضربه خیلی بدی به حزب دموکرات میزد. خصوصا اینکه در تلویزیون مریوان هم حرف زدند و ابراز توبه کردند و به افشای جنایتهای حزب دموکرات پرداختند. عباس به تنهایی این دار و دسته قلچماق و یاغی را به زانو درآورده بود.»
*عباس در یک خاطره دیگر
اصلا تاکتیک عباس در واحد اطلاعات و عملیات، ملاقات با سران گروهکها بود و بیشتر وقتش صرف رفت و آمد میان آنها میشد. غالبا هم تنها میرفت و بدون اسلحه. مثلا یک گردن کلفتی به اسم «علی مریوان» دار و دسته مسلح سی _ چهل نفری راه انداخته بود. عباس تصمیم گرفت که «علی مریوان» را وادار به تسلیم کند. اراده کرد و رفت پیش شان. امیدوار نبودیم زنده برگردد، جلویش را هم نمیتوانستیم بگیریم. تصمیم که میگرفت دیگر تمام بود. هرچه میگفتیم بابا! اینها که آدم نیستند، میروی، سرت را برایمان میفرستند، عین خیالش نبود. مدتی با آنها رفت و آمد میکرد، با آ»ها غذا میخورد، حتی کنارشان میخوابید! اینها عباس را میشناختند که کیست و چه کاره است ولی بهش «تو» نمیگفتند. بالاخره «علی مریوان» و دار و دستهاش داوطلبانه تسلیم شدند. دفترچه خاطره علی مریوان که دست بچهها افتاد دیدند یک جا درباره عباس نوشته: «چند بار تصمیم گرفتم او را از بین ببرم، ولی دیدم این کا ناجوانمردانهای است. عباس بدون اسلحه و آدم میآید. این ها همه حسن نیت او را نشان میدهد. کار درستی نیست که به او صدمه بزنم...».
«عثمان فرشته» هم از کردهای ضدانقلابی بود که تحت تاثیر عباس تسلیم شد و اتفاقا خودش از مریدهای حاج احمد شد و بالاخره هم در جنگ با ضدانقلاب به شهادت رسید و سپاه، تشییع جناز باشکوهی برایش ترتیب داد.
بعضی از این آدمها هم تسلیم نمیشدند اما تحت نفوذ عباس بودند. یک بار در جاده با گروه ضدانقلاب «صالح صور» برخورد کردیم. دیدیم کاری با ما ندارند. پرس و جو که کردیم گفتند: «کاک عباس گفته که با شام کاری نداشته باشیم، و الا جان به در میبرید.» بعضی از اینها هم مثل «عبدالله دارابی» زیر بار عباس نمیرفتند ولی منطقه را ترک میکردند تا یک وقت رو در روی او قرار نگیرند.
عبدالله دارابی بعد از مذاکره با عباسف مریوان را ول کرد و با دار و دستهاش رفت سردشت. واقعا عجیب بود. این بچه شهرستانی کم حرف که همه را با پسوند «جان» صدا میکرد و آن قدر دوست داشتنی و ناز به نظر میرسید، چنان تصرفی در روح و جان دشمن ایجاد میکرد که کمتر در برابرش مقاومت میکردند. حاج احمد هم به او اطمینان کامل داشت و خیلی هم دوستش میداشت. عجب از پسر کربلایی احمد ...
*عباس و «قم کردستان»
مریوان در زمان فرماندهی حاج احمد معروف بود به «قم کردستان». دلیلش هم هین توبه کردنهای کلهگندههای ضدانقلاب با نفس گرم بچههای سپاه مریوان بود. حاج احمد واقعا از تبحر عباس کیف میکرد. او با وجود وسواس عجیبی که نسبت به مسایل اطلاعاتی داشت تقریبا دربست حرفهای عباس را قبول میکرد و کمتر به او ایراد میگرفت. اتفاق افتاده بود که کسی میآمد و اخباری راجع به تحرکات ضدانقلاب میداد، و عباس همه آنها را رد میکرد و آمار و ارقام متفاوتی را میگفت.
وقتی میپرسیدند تو از کجا میدانی، میگفت: من خودم دیشب پیش آنها بودم. حاج احم میگفت: «روی اطلاعات برادر عباس باید صد در صد حساب و برنامهریزی کرد.» سپاه مریوان حقیقتا برای عباس دانشگاهی بود که با بهترین نمره از آن فارغ التحصیل شد. در آن زمان «مریوان»، امنترین نقطه کردستان بود و هر آدمسادهای هم میداند که برقراری امنیت جز با عملیات اطلاعاتی قوی و مستمر ممکن نیست.
*عباس و محمد رسولالله (صلواتالله علیه)
عملیات محمد رسولالله ص، اولین عملیات برون مرزی بزرگی بود که بچههای سپاه مریوان در آن نقش داشتند. طراحی عملیات کار حاج احمد و حاج همت بود.
قرار شد یک اکیپ اطلاعاتی ویژه، برای شناسایی سنگرها، خطوط مقدم و در صورت امکان مناطق عمقی و عقبه دشمن، تشکیل شود. مسئولیت سرپرستی این اکیپ بیبرو برگرد بر شانه عباس کریمی بود. این ماموریت نیز با مهارتهای ویژه او به خوبی به انجام رسید. انجام عملیات محمد رسول الله (ص) جرقهای بود برای تشکیل یک نیروی زبده نظامی که «تیپ موقت 27 محمد رسول الله ص»، نام گرفت و بعدها به لش
م
نظر شما :